احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد

مجموعه داستان

...

با احتیاط غاز زخمی را برداشتیم و به طرف شهر سرازیر شدیم. از تپه  که  پایین می رفتیم هیچ حرفی نزدیم. یعنی او سکوت کرده بود و غرق فکر بود من هم نمی خواستم مزاحمش شوم. به زمین های صاف که رسیدیم گفت:

حرفات خیلی جالبه! باید بهش فکر کرد!

بعد پرسید: چرا یکی مجبور می شه بره؟

گفتم: لابد نمی تونه بمونه!

کمی مکث کرد و پرسید: پس چرا برمی گرده؟

گفتم: چون مجبور شده بود بره!

با تعجب نگاهم کردو پرسید:

این حرفارو از کجا یاد گرفتی؟

جواب دادم: از بزرگترا.

  دیگر حرفی نزد و دوباره به فکر فرو رفت و باز سکوت کردیم. غاز میان دست هایم ناله کنان تقلا می کرد...