احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد
مجموعه داستان
...
با احتیاط غاز زخمی را برداشتیم و به طرف شهر سرازیر شدیم. از تپه که پایین می رفتیم هیچ حرفی نزدیم. یعنی او سکوت کرده بود و غرق فکر بود من هم نمی خواستم مزاحمش شوم. به زمین های صاف که رسیدیم گفت:
حرفات خیلی جالبه! باید بهش فکر کرد!
بعد پرسید: چرا یکی مجبور می شه بره؟
گفتم: لابد نمی تونه بمونه!
کمی مکث کرد و پرسید: پس چرا برمی گرده؟
گفتم: چون مجبور شده بود بره!
با تعجب نگاهم کردو پرسید:
این حرفارو از کجا یاد گرفتی؟
جواب دادم: از بزرگترا.
دیگر حرفی نزد و دوباره به فکر فرو رفت و باز سکوت کردیم. غاز میان دست هایم ناله کنان تقلا می کرد...
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶ ساعت 16:36 توسط رسول یونان