دو داستان کوتاه کوتاه
قدم زدن در آسمان
- ما هیچ راهی برای برگشت نداریم!
- چرا؟
- مگه نمی بینی همه جارو مه گرفته!
- ولی من برمی گردم!
آدم لجباز و یک دنده ای بود. بقیه کوهنوردان مانعش نشدند. مرد کوله پشتی اش را برداشت و به راه افتاد. چند قدم که جلو رفت بی آنکه متوجه شود پا بر آسمان گذشت.
به طرف خیابان های روشن
دگمه های پالتویش را بست. یقه آن را بالا زد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بعد دست هایش را توی جیب گذاشت و سوت زنان به راه افتاد. دوست داشت کوچه تاریک را که پشت سرگذاشت تا صبح در خیابان های روشن با خیال راحت قدم بزند. تصمیم گرفته بود با بزهکاران دیگر همکاری نکند. پشت سرش اسلحه ای به صدا در آمد اما او به عقب برنگشت. افتاد مرد اما به عقب برنگشت.