تابستان

تنهایم

مثل مرغ سفید دریایی

بر دکل کشتی.

عقربه ها به خواب رفته اند

باد در نوزیدن اصرار می کند

ابر در نیامدن

باران در نباریدن

و تابستان

کلاه حصیری بر سر گذاشته

کنار دریا چرت می زند.

 

پل شکسته

روزگاری

کوه ها را به هم وصل می کردی

آدم ها را

قلب ها را

اما حالا...

آه ای پل شکسته!

حالا دیگر

فقط ابرها می توانند

از روی تو بگذرند!