پاییز

شعر زير را پنج-شش روز پيش گفتم خيلي دوستش دارم كاش عاشيق دهكده مان زنده بود و سازش را باز روي قلبش مي فشرد وآن را با صداي زيبايش مي خواند و آسيابان را از آسياب به ميدان دهكده مي كشيد تا باز با صدايي  مردانه ولرزان بگويد:

- اوزون قورو عاشيق!

سسين اودلانيبدي آغزين يانماسين!

[ عاشق! مواظب خودت باش! تا دهانت نسوزد

صدايت آتش گرفته است!

   

       Yolيعني راه

 

من يوللاردا يئريميرم

يوللار منده يئريييرلر

بو آغاجلار، بو تيكانلار

كوللار منده يئريييرلر

 

بئينيمده هر يانا باخسان!

تلگراف ديركي واردير

قوشلار تئل اوسته سوسوبلار

معلوم اولان سون باهاردير

 

يوللار يئرييرلر منده!

سفر ائتمك اويره ديرلر

مني سندن آييريرلار!

منه گئتمك اويره ديرلر...

 

ترجمه:

 

من در راه ها، راه نمي روم

راه ها

در من راه مي روند

درخت ها

 بوته هاي خار

بوته هاي گياه ...

در من راه مي روند.

 

در ذهن من

به هر كجا بنگري

تير تلگراف مي بيني

و پرندگاني را كه

مغموم و ساكت روي سيم ها نشسته اند

از قرار معلوم پاييز است.

 

راه ها

در من راه ميروند

و به من ياد مي دهند سفر كردن را.

مرا جدا مي كنند از تو

و به من

رفتن را ياد مي دهند...

 

اين هم قيافه " جاماكا" آخرين مجموعه شعرم كه به زبان تركي است. اين كتاب را نشر امرود روانه بازار كرده است. جاماكا  يعني ويترين ؛  بعضي از ترك ها به قاب عكس نيز مي گويند.

 

 

تصادف


من داشتم این جا می آمدم که تصادف کردم . ناگهان یک ماشین آمد و مرا زیر گرفت .
وقتی می خواستم از عرض خیابان رد شوم ، این اتفاق افتاد .
جنازه ام را گوشه ی خیابان در برف رها کردم و آمدم ، اما کاش نمی آمدم . نه مرا
می بینی و نه صدایم را می شنوی . کاش نمی آمدم ، من داشتم به دیدن تو می آمدم که مردم.

 

وقتي اين مينيمال را مي نوشتم خيلي سردم بود .حس عجيبي داشتم. گريه ام گرفته بود ولي  گريه نكردم...

 

 

سگ ها

 

مرد، در را به صورتشان كوبيد و داد زد:

ـ از اينجا تكون نمي خورم. بيست و پنج ساله با سگام اينجا زندگي مي كنم.

مأموران شهرداري گفتند: بايد اين خونه رو تخليه كني.

گفت: من اين همه سگ را كجا ببرم؟ ببين اكثرشان هم آبستن هستند اگه ممكنه موزه را توي يه خيابون ديگه بنا كنين.

گفتند: اين تصميمو سناتورها گرفته ان نمي شه عوضش كرد.

و خانه اش را كوبيدند.

يك سال بعد، سگ ها تمام خانه هاي شهر را فتح كرده بودند…

 این داستان را از کتاب "فرشته ها" یم انتخاب کردم .چاپ دوم این کتاب سه چهار ماه پیش به بازار آمد و فکر می کنم باید تمام شده باشد.

 

 

در اداره پليس

افسرنگهبان پرسيد:

ـ اسمتون چيه؟

مرد نتوانست جوابي بدهد، مغزش آنطور كه بايد، كار نمي كرد.

افسرنگهبان پرسيد!

ـ كجا زندگي مي كني!

رنگ آبي تمام ذهن مرد را فرا گرفت. بلافاصله جواب داد:

ـ دريا! من روي دريا زندگي مي كنم.

افسر نگهبان با نيشخند كنايه زد:

ـ لابد پري دريايي برايت غذا دُرُس مي كنه!

مرد به فكر فرو رفت و بعد گفت:

ـ اگه اينكارو بكنه خيلي عالي مي شه!

افسرنگهبان عصباني شد و دستور داد او را به هلفدوني بيندازند تا عقلش سر جايش بيايد، اما مرد نه تنها تغييري در موضع خود نداد، بلكه روي آن پافشاري هم كرد. فرداي آن روز قسم خورد كه پرنده اي بي گناه است و او را بدون دليل در قفس انداختند. در اداره پليس هيچ كس او را نمي شناخت، او شاعر معروف شهر بود كه دچار فراموشي شده بود.

 

 

 خونه مجردی

 

واي كه ديگه خسته شديم

نمانده حال و حوصله

تو خونه ي مجردي

زندگي خيلي مشكله

 انگار همين ديروز بود كه دور هم جمع شده بوديم و به زمين و زمان فخر مي فروختيم. زمان چه زود گذشت. تقريبا حدود ده سال پيش خونه من شلوغ ترين خونه دنيا بود. آن وقت ها برخلاف حالا كه با خواهر و مادرم زندگي مي كنم با دوستانم زندگي مي كردم.

زندگي خيلي شيرين بود اگرچه گاهي وقت ها واقعا اذيت مي شدم.

از اينجا سر در مي آره

هركي تو كوچه ها وله

آي جووناي آس و پاس

كي گفته اين جا هتله

شب ها تا صبح مي نشستيم و تا آفتاب بزند چند بار نامزد جايزه نوبل و اسكارمي شديم شب ها تا صبح مي نشستيم وبازي مي كرديم تا يكي ببازد و شام درست كند و اغلب هيچكس تن به باخت نمي داد وگشنه به خواب مي رفتيم و وقتي از خواب پا مي شديم آفتاب را به شكل نيمرو مي ديديم.

عاشق بوديم و منتظر زنگ تلفن. وقتي زنگ تلفن به صدا در مي آمد وپنج _ شش دست به سمتش دراز مي شد و هميشه دست شكست خورده ، دست من بود. ليلا گفته بود تو به درد زندگي نمي خوري ...ليلا چيزهاي ديگري گفته بود كه روايت كردن آنها،‌ فقط خاطره  ها را غم انگيز مي كند.

خانه ما سرزمين كوچك رويا و خدا و شعر بود و زندگي ما پر از شادي... زمان گذشت و ما پراكنده شديم.  خونه مجردي حكايت آن سال هاست. اين شعر را دوسه سال پيش گفتم . وقتي كه اين شعر را مي نوشتم با صداي بلند مي خنديدم اما حالا وقتي آن را مي شنوم .... نه ، گريه نمي كنم.

آرتين اين ترانه را واقعا  خوب  اجرا كرده... صدايش زخم خاصي دارد زخمي مثل زخم آن سال ها:

- داداش!  درسته من از همه كوچكترم اما نبايد همه كارها را من انجام بدهم...

 در اين جور مواقع عموما حميد دست به كار مي شد و كثيف ترين ماهي تابه دنيا را مي شست. هنوز صداي مهربونش توي گوشم مي پيچد:

- دايي ! من مخلصتم!

حامد و عليرضا نيز تنبل ترين پسران خونه بودند. حامد هميشه خود را به بي حوصله گي ميزد مخصوصا موقع ظرف شستن و عليرضا  نيزراضي  بود غذا نخورد  و گشنه بماند اما دست به سياه و سفيد نزند.

 آرش نيز يه كلافه به تمام معنا بود.آنقدر كلافه شد كه ازدواج كرد. بهزاد نيز كارش قانع كردن بود.  هر كجا كه كم مي آوردیم  او با دلايل محكمش ما را قانع مي كرد كه ما پيروز داستانيم.

يادم نرفته بگويم ما يك پالتازار هم در خانه داشتيم. او يكي از چاق ترين مرد هاي اين شهر است. ايشان عموما زحمت خوردن غذا را به عهده داشتند ...

من هم تماشگر اين ماجراها بودم تا يك روزي آنها  را در يك شعر يا داستان به تصوير بكشم.

سرتان را درد نياورم اين هم آدرس سايتي اين آهنگ:

www.songirooni.info

دنیا...

 

آسمانخراش ها

تماشای آسمان را

از ما گرفته بودند

بمب های عمل نکرده

گشت و گذار درصحرا را

دریا نیز

استخر خصوصی دیکتاتورها بود

این دنیا به درد ما نخورد

ما در رویا هایمان زندگی کردیم

"من یک پسر بد بودم "نام یکی از کتاب های من است این شعر را از این کتاب انتخاب کردم.  چاپ دوم این کتاب  به زودی به بازار می آید.